داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه
چت روم
درباره ما


سبحان بدیعی
با سلام.به وبسایت خودتون خوش اومدین.بنده سبحان بدیعی هنرجوی سال دوم رشته کامپیوتر هستم و در هنرستان حرفه ای ((عسگری))استان آذربایجان غربی در حال تحصیل ام و همواره سعی میکنم که این سایت رو به آخرین مطالب علمی دنیا آپدیت کنم و بیشتر مطالب در علوم سخت افزاری و نرم افزاری کامپیوتر متمرکز بشه.ممنونم واسه حمایت های تمام عزیزان از جمله دبیران هنرستان، هم کلاسی ها و شما وبگردان محترم. Hey. Welcome to your website. Servant Sobhan badie second-year student in the School of Computer Science and am a professional ((Askari)) West Azarbaijan studying and I always try to update this website with the latest scientific world. and most of the content was focused on hardware and software. thank you for all the support for my loved ones, including school teachers, classmates and respected your browser.
ايميل : ss.badie@gmail.com


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 678
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 680
بازدید ماه : 963
بازدید کل : 131896
تعداد مطالب : 378
تعداد نظرات : 2971
تعداد آنلاین : 1



  • تاريخ ارسال : پنج شنبه 24 اسفند 1391, 8:20
  • دسته بندي : <-CategoryName->
  • نويسنده : سبحان بدیعی

 

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?'

Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.'


هنگامي كه ديو پركينس جوان بود، او خيلي ورزش مي‌كرد، و لاغر و قوي بود، اما هنگامي كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشيدن مانند قبل نبود، و هنگامي كه مقداري تندتر حركت مي‌كرد، ضربان قلبش به سختي مي‌زد.

او براي مدت طولاني در اين باره كاري نكرد، اما در آخر نگران شد و به ديدن يك دكتر رفت، و دكتر او را به يك بيمارستان فرستاد. دكتر جوان ديگري او را در آنجا معاينه كرد و گفت: آقاي پركينس من نمي‌خواهم شما را فريب دهم. شما بسيار بيمار هستيد، و من معتقدم كه بعيد است شما مدت زمان زيادي زنده بمانيد. آيا مايل هستيد ترتيبي بدهم قبل از اينكه شما بميريد كسي به ملاقات شما بيايد؟

ديو براي چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يك دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند.


نظرات شما عزیزان:

ساناز
ساعت10:03---24 اسفند 1391
عاااااااااااللللللللللللیییییی یییییییییی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان, انگلیسی, کوتاه,
تبليغات