آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 773
بازدید ماه : 1056
بازدید کل : 131989
تعداد مطالب : 378
تعداد نظرات : 2971
تعداد آنلاین : 1
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
پیش به سوی علم
و آدرس
kavosh91.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه می گفت:
"می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنودو
یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد..."
وسرانجام روزی گنجشک روی شاخهه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست"
گنجشک به خدا گفت :
لانه کوچکی داشتم , آرامگاه خستگی ام , سرپناه بی کسی ام بود ,
طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تورا گرفته بودم ؟
خدا گفت :
ماری در راه لانه ات بود , تو خواب بودی , باد را گفتم لانه ات را واژگون کند
آنگاه تو از کمین مار پرگشودی !!!
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:
چه بسیار بلاها از تو به واسطه محبتم دور کردم وتو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.
نظرات شما عزیزان: